میکاییلمیکاییل، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

همه هســــــتی من

مـــــــــــانی نی

  عشقم عاشقه مانی نیه ؛ مانی نی، دودَتی مخصوصا (بستنی صورتی ) ؛ اگه بذاریش روزی چهار تاش رو هم می خواد البته همشو تا آخر نمی خوره یه کمیش رو که خورد می ره می ذارش رو مبل ؛ رو تخت و روی جاهایی که نباید بذاره .        تازه !!! عـــــشقم کلی هم کمکه مامانش می کنه و اجازه نمی ده دیگه مامانش کارش رو تموم کنه و همش می گه مامانی کاییل !! مامانی کاییل !!! یعنی مامانی با کمال احترام بده به میکاییل اگه نه حرکات ناموزونش شروع می شه       ...
30 مرداد 1392

میخوام ببینمت

دلم برات تنگ شده جونم ، میخوام ببینمت نمیتونم از شب تولد بابا دون که هشتم مرداد بود تا حالا یه حال عجیبی دارم اون شب غرق خاطرات ده سال قبل شده بودم خاطره ها اینقدر جلوی ذهنم واقعی بودن که انگار همین دیروز بود ، تازه  عقد کرده بودیم و در تدارک مراسم عروسی من می خواستم از بروجرد به تهران بیام پیش بابا دون   می خواستم ساعت دوازده شب حرکت کنم که صبح روز هشتم اونجا باشم اما مامانم نذاشت و من مجبور شدم اول صبح راه بیفتم دل تو دلم نبود واسه دیدنش لجظه شماری می کردم نزدیکای ظهر بود که اتوبوس وارد ترمینال جنوب شد و بابا جون منتظره من بود با سیزده شاخه گل رز ........ از پول تو جیبی کمی که داشتم براش یه ...
27 مرداد 1392

اولــــویی شده !!!

ا اینقدر حرف برای گفتن دارم که نمی دونم از چی و کجا بنویسم حتی نمیتونم قول بدم که همش یادم مونده یادم می مونه که بگم راستش از اول مرداد قرار بود که با یه آزمایشگاه ژنتیک که تاره داشت شروع به کار می کرد  کار کنم که از محل کاره سابقم که چند سال قبل کار میکردم دوباره باهام تماس گرفتن همونجایی که همیشه دوست داشتم و من هم بی چون و چراو با کمال میل قبول کردم حالا هم حسابی مشغولم  صبح ها به کار و بعد از اون فقط فقط با میکی و کارهای خونه با هم بازی می کنیم بیرون می ریم حرف می زنیم  دعوا میکنیم می خوریم می خوابیم دوتایی ، دوتایی .  در طول روز کلی باهام حرف می زنه کلمه ها رو کنار هم می...
26 مرداد 1392

کایــــــــــــــــی دون

عشقم ، عمرم ، نفــــــــــــسم ؛ کایی دونم کایی اسمی که خودتو صداتو می کنی وقتی می گم : اسمت چیه ؟ می گی : کایی . دون ( جون ) رو هم هر وقت عشقت بکشه به آدمهای اطرافت می گی . دیروز دو تا کاره جدید رو خودت انجام دادی اول اینکه اُلولو ( تلفن ) رو که زنگ خورد رو خودت برداشتی و حرف زدی و دوم اینکه می خواستم لباس تنت کنم بریم بیرون خودت رفتی از توی کشو یه لباس زرد آسیتین بلند که رو ش عکس یه شیر داره رو آوردی و صدای شیر رو درمی آوردی و به من فهموندی که اینو برام بپوش با اینکه هوا خیلی گرمه اما چون خواسته ات بود اطاعت امر کردم از کارهای این روزهات هر چی بگم کم گفتم وای که چقدر از حالا دلم برای این روزهات تنگ شده چند تایی فع...
8 مرداد 1392

میکی از خرداد تا تیر

  ار اونجایی که قول داده بودم زود برگردم گفتم الوعده !!! وفـــــــــا !!! میکی رو فرستادم مهد اومدم سروقت دوربین ، چند تا عکسی رو که زحمت کشیده بودم تو این دو ماهه اخیر انداخنه بودم رو ریختم تو کامپیوتر و آپلود کردم اینجا   میکی عاشق پنگول شده بود و همه اش داد می زد پنگـــــــــــو !!! و باهاش دست می داد اینم کابوی جوان !!! هر وقت می ریم پارک می ره یه چیپس یا پفک با یه آب برمی داره می شینه رو صندلی می خوره میدونم که برای بچه خوب نیست اما اینو بوفه پارک باید بفهمه که همه می چینه جلوی چشم بچه ها یه روزغروب که خیلی دلمون گرفته بود محمد یا به قوله میکی مَمَمَ اومد ...
31 تير 1392
1